خلاصه قسمت اول سریال ماه پیکر

سریال با صدای شاهزاده احمد شروع میشه که از زندگی خودش تعریف میکنه و میگه من 24 سال بعد از وفات سلطان سلیمان به دنیا اومدم پسر هاندان سلطان و محمد سلطان هستم،پنج سال در مانیسا زندگی کردم بعد از اون بخاطر به تخت نشستن پدرم به استانبول اومدیم اونروز من و برادر بزرگترم خیلی خوشحال بودیم اما بعد دیدم که جنازه ی 19 تا از برادرای پدرمو رو که دستور قتلشون رو داده بودن رو دارن میبرن اونروز برادرم به من قول داد که هيچوقت اینکارو بامن نکنه...بعد از چندسال برادرم به دستور پدرم کشته شد و من درغم برادرم فرو رفتم اما بعد والده صفیه سلطان(مادربزرگ احمد)به من هدایایی داد که در اون هدایا تابلویی از دختری به اسم اناستازیا بود.
از طرفی اناستازیا رو نشون میده که در جزیره ای به نام "سفالونیا"(یکی از جزیره های یونان) زندگی میکنه..شاهزاده احمد با دیدن اناستازیا شیفته ی اون میشه و همیشه تابلو رو پیش خودش نگه میداشته و بش نگاه میکرده یه شب یکی از پیشکارا میاد سراغ شاهزاده و اونو میبرن به اتاق سلطان و اونجا صفیه سلطان به احمد میگه که پدرت محمت سلطان مرد و از این پس تو سلطان هستی و همه بهش احترام میزارن.
جزیره ی سفالونیا:پدر اناستازیا میخواد به سفر بره و اناستازیا ناراحته بره اما همین موقع کشتی های عثمانی وارد جزیره میشن و به سراغ خانواده ی اناستازیا میرن و اناستازیا رو به زور با خودشون میبرن
مراسم به تخت نشستن سلطان احمد:خانم های درباری به ترتیب کنار هم ایستادن و منتظر اومدن سلطان احمد هستند فحریه سلطان(دخترصفیه سلطان)هم میاد مادر احمد هست.سلطان محمت یه زن دیگه به اسم حلیمه سلطان داشته که مادر شاهزاده مصطفی برادر کوچیکتره سلطان احمد هست.سلطان احمد میاد و صفیه سلطان تاج رو برسرش میزاره و احمد به سمت محوطه ی قصر میره برای اینکه پاشاها خودشون رو به سلطان جدید معرفی کنن.
چندتا از درباریان هم در حال غیبت کردن راجع به سلطان احمد هستند..درها باز میشه و احمد با دیدن سرباز ها و پاشاها که بهش احترام گذاشتن شوکه میشه و نمیتونه جلو بره و میگه درها رو ببندید اما بعد دوباره اعتمادبه نفس میگیره و میگه درها رو بازکنید و میره و روی تخت میشینه. به ترتیب شیخ الاسلام و پاشاها میان و خودشون رو معرفی میکنن..دوتا برادر که جز درباریان هستند به اسم محمد گیرای و شاهین گیرای همش درحال حرف زدن راجع به مرگ شاهزاده مصطفی هستند و میگن باید کشته بشه که یکدفعه احمد بلند میشه و به همه اعلام میکنه و میگه من برادرمو نمیکشم و همه تعجب میکنن