فخریه سلطان میره سرقرارش با محمد گیرای محمد به فخریه یه گردنبند میده فخریه میگه باید جداشیم چون اگه کسی بفهمه تو رو میکشن ولی محمد اصلا کوتاه نمياد، فخریه میره محمد گیرای هم میخواد بره که شاهین میاد و میگه پس راز تو این بود!راز تو فخریه سلطان بود!! اناستازیا داره برای صفیه سلطان یه نامه با زبون ایتالیایی مینویسه بعد هم باهم میرن تو بالکن اتاق صفیه و اناستازیا احمد رو میبینه احمد هم اناستازیا رو میبینه اما ناراحته و اهمیت نمیده و میره صفیه به آناستازیا میگه هاندان هرشب یه دختر رو برای سلطان میفرسته و سلطان احمد هیچکدوم رو رد نمیکنه آناستازیا هم ناراحته نزدیکای صبح آناستازیا رو میبرن به برج عدالت پیش احمد و احمد میگه من تو رو ناراحت کردم؟آناستازیا میگه نه ولی اینجا کلی دختر هست که همه تو رو میخوان و تو هم اونا رو میخوای احمد میگه من فقط تو رو میخوام و یه شعر در هنگام طلوع آفتاب برای آناستازیا میخونه و پیشونی آناستازیا رو میبوسه..مصطفی آقا میاد و میره پیش هاندان سلطان هاندان فکرمیکنه که خراج مصر رو آورده ولی مصطفی میگه به دستور یاووز علی پاشا نتونستیم بیاریم هاندان هم ناراحت میشه..احمد در دیوان جلسه میزاره و به یاووز پاشا میگه چرا نیوردید خراج رو پاشا میگه به دلیل اینکه راه دریا امن نبوده نیوردیم.. هاندان و درویش و مصطفی آقا تو اتاق احمد هستن و با احمد راجع به خراج حرف میزنن..احمد بخاطر قضیه ی مرگ پدرش میگه حکیم رو خبر کنید. احمد میره به پایگاه ینی چری ها، همین موقع داوود(همون پسری که از اسکندر خوشش نمیاد)روبانی رو که آناستازیا به اسکندر داده بود رو میدزده و اسکندر بخاطر روبان با داوود دعواش میشه و احمد میبینه و میگه من میخوام با این سرباز مبارزه کنم و ميدون رو برای احمد و اسکندر آماده میکنن، داوود به اسکندر اشاره میده و ميگه اگه روبان رو میخوای باید سلطان رو شکست بدی اسکندر هم احمد رو شکست میده ولی احمد عصبانی میشه و دستور میده که اسکندر زندانی بشه.