موسی پاشا به دیدن قلندر و پسرش میره و ميگه حلیمه سلطان برای شما هدایایی فرستاده و از شما میخواد کمکش کنید تا احمد سلطان رو بکشه و مصطفی رو پادشاه کنه.از طرفی احمد میره سراغ شیری که بش هدیه دادن شیر بلند میشه و به سمت احمد میاد همین موقع اناستازیا رو نشون میده که مثل همین شیر به طرف جنت کالفا حمله میکنه شیر هم به طرف احمد حمله میکنه البته شیر با زنجير بسته شده و نمیتونه کاری کنه،جنت کالفا هم اناستازیا رو میزنه و تو اتاق حبسش میکنه اناستازیا هم گریه میکنه و یاد خاطراتش با پدرش میوفته.صبح:اناستازیا رو میفرستن حمام و بهش لباس میدن و میبرنش پیش صفیه سلطان،جنت کالفا به اناستازیا میگه اگه صفیه سلطان اسمتو پرسید بگو خدیجه ام ولی اناستازیا وقتی صفیه ازش اسمشو میپرسه میگه اسمم اناستازیا هست و میره جلوی صفیه زانو میزنه و میگه کمکم کنید که برگردم خونم صفیه میگه من اسم تو رو ماه پیکر میزارم،بایدخیلی چیزایادبگیری و اولین چیزی که باید یاد بگیری اینه که هيچوقت برنمیگردی به خونت.هاندان سلطان باخبر میشه که صفیه اناستازیا رو آورده و میگه صفیه میخواد احمد رو جذب خودش کنه.جنت کالفا میخواد اناستازیا رو ببره به یه اتاق که دودا خاتون میاد و میگه این دختر هم بایدبره پیش بقیه ی دخترا و اونو میفرسته به حرم سرا.دخترا وقتی میفهمن که اناستازیا قراره سوگلی سلطان بشه اذیتش میکنن و میگن پادشاه یه مرد پیر و چاق و شکم گنده هست که خوشش از دخترای جوون میاد اناستازیا هم خیلی نگران میشه.صبح: یه دختری به اسم ماه فیروزه وقتی میفهمه اناستازیا قراره اولین کسی باشه که به خلوت میره حرصش ميگيره و میخواد اناستازیا رو اذیت کنه که جنت کالفا میرسه و اناستازیا رو با خودش میبره.از طرفی موسی پاشا به دیدن حلیمه سلطان میاد و میگه قلندر پیشنهادتون رو قبول کرده.جنت گربه ی صفیه رو به اناستازیا میده و خودش ميره پیش یه سرباز(با اون سربازه رابطه داره)اناستازیا هم میبینه و حواسش پرت میشه و گربه فرار میکنه وقتی داره دنبال گربه میگرده یه در مخفی تو دیوار پیدا میکنه و میره داخل که اون در به یه باغ زیباراه پیدا میکنه اناستازیا فکر میکنه اگه بتونه از دیوار بالا بره میتونه فرار کنه بخاطر همین از دیوار میره بالا که همین موقع احمد میرسه و اناستازیا رو در حال بالارفتن ازدیوار میبینه.میره جلو و میگه تو داری چکار میکنی اناستازیا حواسش پرت میشه و میوفته احمدمیگیرتش وبادیدن اناستازیا تعجب میکنه اناستازیا به احمدمیگه میخوام از اینجا فرار کنم،سلطان یه ادم پیر هست که منو به اسارت گرفته و از احمد کمک میخواد.