خلاصه قسمت چهارم سریال ماه پیکر


احمد به دیدن صفیه سلطان میره و ازش تشکر میکنه.اناستازیا تو حرم سرا نشسته و ناراحته هاندان داره نگاش میکنه و میگه خیلی ضعیفه چندماه بیشتر دوام نمیاره بعد به ریحان میگه کدوم دختر بهتره ریحان هم میگه ماه فیروز از همه زیباتره و میگن تمام زنای خانوادش پسرزا بودن هاندان هم میگه خوبه منم دوست دارم زودتر نوه دار بشم.شب:هاندان یه جشن برای احمد ترتیب داده و دخترا دارن برای احمد میرقصن ولی احمد همش تو فکر اناستازیا هست و به ریحان میگه این جشن رو تموم کنید چون میخوام برم و به شیرم غذا بدم همه ی دخترا میرن اما ماه فیروز میمونه و میخواد که لباساشو برای سلطان دربیاره که احمد نمیزاره اینکارو بکنه و پا میشه میره پیش شیرش.احمد میره داخل قفس شیر و شیر بطرفش حمله میکنه ولی درویش اقا میرسه و شیر رو با تفنگ میکشه اما احمد یکم زخمی میشه درویش زنجیر شیر رو چک میکنه و میبینه که یکی زنجیر رو پاره کرده سلطان توسط شیر بمیره.طبیب زخم های احمد رو میبنده هاندان سلطان هم به احمد میگه من درست گفته بودم خائنین قصد جونتو دارن.صبح: احمد صفیه سلطان رو احضار میکنه و میگه نظرتون راجع به مرگ مصطفی چیه؟صفیه ميگه هرطور شما صلاح بدونید ولی مصطفی هم نوه ی عزیز منه احمد ميگه پس چرا مانع مرگ محمود نشدید چون من بجاش بودم مانع نشدید؟دیشب به جون من سوءقصد شد صفیه با عصبانیت میره و احمد به درویش میگه نامه ی فرمان قتل مصطفی رو بده درویش هم نامه رو به دست احمد میده.ازطرفی برادرای گیرای مشغول شمشیربازی هستند که ریحان آقا میاد و به شاهین گیرای قضیه ی شیر رو میگه و میگه که چون شما شیر رو هدیه دادید بهتون مشکوک شدند شاهین هم میگه بزار مشکوک بشن من ميخوام همشونو نابود کنم تا سلطنت برای قوم چنگیز بمونه.از طرفی حلیمه سلطان که برای مصطفی احساس خطرمیکنه با دلربا و مصطفی به صورت پنهانی و از همون راه مخفی که اناستازیا پیدا کرده بود فرار میکنه اناستازیا هم اونا رو هنگام فرار میبینه..وقتش میرسه که اناستازیا رو ببرن به خلوت ولی اناستازیا میترسه و ناراحته اناستازیا میره تو اتاق احمد و روی زمین میشینه احمد میاد و اناستازیا میگه تو؟احمد هم لبخند میزنه.صبح:حلیمه سلطان داره جادو میکنه که مصطفی زنده بمونه ازطرفی اناستازیا در کنار احمد از خواب بیدار ميشه و تابلوی خودشو میبینه و به احمد میگه بخاطر این دستور دادی منو بیارن احمد میگه توهدیه ی صفیه سلطان هستی اناستازیا ميگه من هدیه نیستم انسانم و از اینجا فرار میکنم و میره.هاندان مياد و به احمد میگه حلیمه به همراه مصطفی فرارکرده