خلاصه قسمت ششم سریال ماه پیکر

اناستازیا رو میبرن پیش صفیه سلطان،صفیه از اناستازیا راجع به خلوت میپرسه و میگه تو تا صبح پیش سلطان بودی چکار کردین؟اناستازیا میگه فقط صبحت کردیم بعد هم خوابیدیم اناستازیا به صفیه میگه شما صوفیای ونیزی هستید چطور دوری خانواده رو تحمل کردید؟صفیه میگه تقدیر صوفیا این بود که در پادشاهی جهان سلطان بشه،اناستازیا میگه لطفا بزارید پیش خانوادم برگردم من دختری ازاد بودم!صفیه میگه تو میتونی اینجا دوباره برای خودت خونه و خانواده بسازی..بعد از رفتن اناستازیا صفیه به بلبل آقا میگه چرا به این دختر نگفتید که فقط با عشق میتونه اینجا رو تحمل کنه بلبل ميگه بی فایده است تا در اتش نسوزه نمیفهمه..از طرفی حلیمه سلطان و بچه هاش در حال فرار هستن که شاهین گیرای راه اونا رو سد میکنه و تمام افراد موسی پاشا رو میکشه حلیمه دست مصطفی رو میگیره و فرار میکنه و به طرف بندر میرن، در بندر سعید کایا(از افراد قلندر)منتظر حلیمه هست و میخواد شاهزاده رو بگیره که شاهین گیرای و سربازا سر میرن و سعید کایا فرار میکنه و حلیمه و بچه هاش دستگیر میشن..شاهین گيرای حلیمه و شاهزاده مصطفی رو میبره پیش سلطان احمد،احمد با دیدن حلیمه به طرفش حمله میکنه و گردنشو میگیره و میگه تو فکر میکنی کی هستی که شاهزاده رو میدزدی حلیمه میگه شما فتوای قتل مصطفی رو داده بودی بخاطر همین اینکار رو کردم چون نمیخوام یه فرزند دیگه رو هم از دست بدم..به دستور احمد،حلیمه و مصطفی رو زندانی میکنن و موسی پاشا رو هم گردن میزنن.صفیه به دیدن احمد مياد و میگه نباید مصطفی رو بکشی چون شاهزاده ی دیگه ای نداریم ولی احمد میگه من تصمیم رو گرفتم.صفیه ناسو آقا رو میفرسته سراغ شیخ الاسلام که فتوای قتل مصطفی رو تايید نکنه،همین موقع صورنورالله آقا میاد پیش شيخ الاسلام و میبینه که ناسو اقا برای شیخ الاسلام هدیه آورده.شیخ الاسلام یه نامه به احمد میده و ميگه چون شاهزاده ی دیگه ای نداریم قتل مصطفی درست نیست ولی بعد صورنورالله به دیدن سلطان احمد مياد و میگه که ناسو اقا از طرف صفیه سلطان برای شیخ الاسلام هدیه برده و بخاطر همین شیخ الاسلام این فتوا رو داده.هاندان به دودو میگه امشب ماه فیروز رو به اتاق سلطان بفرست.صفیه به دیدن حلیمه و مصطفی در زندان میره و حلیمه به صفیه التماس میکنه و ميگه مصطفی رو نجات بده صفیه به حلیمه میگه هرکس اتفاق شومی در سرنوشتش داره و اون اتفاق بد در زندگی مصطفی حلیمه هست و میره به اتاقش اما در اتاقش احمد منتظرشه احمد صفیه رو بخاطر کاری که کرده تبعید میکنه و میگه بزودی باید از قصر بری