سربازا به قصر حمله ور شدن و اوضاع خرابه، از طرفی ریحان اناستازیا رو تو یه کیسه ی بزرگ گذاشته و داره بهش سنگ وصل میکنه اناستازیا به هوش میاد و کمک میخواد ولی ریحان پرتش ميده تو دریا، اناستازیا بند های کیسه رو باز میکنه و خودشو رها میکنه اما دیگه نایی برای شنا کردن نداره و تو آب رها میشه و تو رویاهاش پدرشو میبینه، همین موقع گولگه به کمکش میاد و دستشو میگیره و نجاتش میده..در قصر سربازا کوتاه نمیان حتی ذوالفقار اقا سعی داره ینی چری ها رو آروم کنه ولی یکی از فرماندهان ینی چری خیلی جو رو نااروم میکنه درویش هم مياد و میگه سلطان دستور داده که اگه برگردین به محض دریافت خراج پول بیشتری دریافت میکنید اما باز قبول نمیکنن همین موقع شیخی میاد که همه به اون شیخ احترام میزارن و باهاشون حرف میزنه و قانعشون میکنه برگردن.از طرفی گولگه اناستازیا رو میاره به حرم ولی هنوز بیهوشه اناستازیا رو میبرن به درمانگاه و جنت به طبیب میگه این دختر برام مهمه هرکاری میکنی نجاتش بده بعد از رفتن طبیب و جنت ریحان مياد و ميخواد اناستازیا رو با بالشت خفه کنه که احمد میاد و دیگه اینکارو نمیکنه احمد با نگرانی میره سراغ اناستازیا،به احمد گفتن که اناستازیا میخواسته فرار کنه و یه نفر اونو گرفته و انداخته به دریا، گولگه هم ميگه من ندیدم اون مرد کیه فقط به کمک اناستازیا رفتم، اناستازیا به هوش میاد ولی میگه که یادم نیست چی شده ولی من قصد فرار داشتم،احمد همه رو از اتاق بیرون میکنه و میگه من همیشه با چشم باز و خنجر به دست میخوابم اما دیشب چون تو بودی احساس آرامش داشتم ولی تو قصد فرار داشتی،اناستازیا دست احمد رو ميگيره ولی احمد با ناراحتی میره ولی به ریحان آقا میگه اگه بلایی سر اناستازیا بیاد یا فرار کنه گردن تورو میزنم..صفیه به مشاورش ناسو آقا میگه احمد پادشاه خوبی میشه اما در سایه ی آموزش های تو ولی چون به من بی احترامی کرده نباید اون عهدش رو که با سربازا گذاشته اجرا کنه..اناستازیا از گولگه تشکر میکنه ولی میگه من همه چیز یادمه فقط از ترس نگفتم همین موقع ریحان میاد و گولگه رو صدا میزنه گولگه میره پیشش ریحان میگه این دختر چیزی یادش میاد؟گولگه ميگه نه..از طرفی حلیمه میره پیش هاندان و میگه دشمن مشترک من و شما صفیه هست و با قدرت شما و هوش من میتونیم از عهدش بربیایم ولی هاندان قبول نمیکنه و میگه من برنده شدم و صفیه تبعید شده حلیمه میگه با شناختی که من از صفیه دارم شما رو به جای خودش میفرسته و میره..حلیمه به خدمتکارش میگه باید پسر من به تخت بشینه تا خیالمون راحت شه.