خلاصه قسمت 18 سریال ماه پیکر


گولگه به اناستازیا میگه من همراهتون نمیام چون اگه بیام اونا متوجه میشن اناستازیا و گولگه از هم خداحافظی میکنن شایسته به اناستازیا میگه تو رو گولگه به اینجا آورد؟ اناستازیا ميگه آره اولش ازش متنفر بودم ولی بعدش اولین دوست من شد بعد هم سلطان احمد رو دوست دارم همین موقع اسکندر میاد و در رو باز میکنه،از طرفی درویش میره پیش شاهین گیرای و معلوم میشه که شاهین و درویش با هم همدستی کردن و سلطان محمد(پدر احمد) رو کشتن اما درویش میگه من ميخواستم احمد به پادشاهی برسه و هدفم با تو یکی نبود و الان هم دیگه در کنارت نیستم،شاهین میگه اونروز من خواستم سلطان محمدبمیره الان هم من میخوام احمد بمیره و الان احمد در چنگال اعزائیل هست، احمد رو نشون میده که حالش بده اناستازیا و شایسته و اسکندر دارن میرن که اناستازیا همش به قصر نگاه میکنه اسکندرمیگه همه چیز تموم شد به خانوادت میرسی اما اناستازیا میگه منو ببخش من به سلطان احمد تعلق دارم و نمیتونم بیام و برميگرده،احمد از خواب بیدار میشه و حالش خیلی خرابه و اناستازیا رو صدا میزنه و روی زمین میوفته
آناستازیا و شایسته دارن برمیگردن که نگهبانا با اسلحه به طرفشون شلیک میکنن و شایسته تیر میخوره اما گولگه متوجه میشه و آناستازیا رو از همون دری که ازش فرار کرده بود میاره داخل و جونشو نجات میده،آناستازیا با نگرانی به حرم برمیگرده و میره سرتختش میخوابه اما حاجی آقا با نگهبانا میان سراغش و میبرنش،طبیب ها در اتاق احمد جمع شدن هاندان سلطان میگه پس درویش کجاست؟دودو کالفا میگه از قصر رفتن بیرون.
حاجی آقا میاد و میگه شایسته موقع فرار از قصر تیر خورده و آناستازیا رو هم میارن و میگن آناستازیا هم باهاش بوده،هاندان میگه تو امشب پیش پسرم بودی تو مسمومش کردی،هاندان دستور میده ميگه ببرید شکنجش کنید تا بحرف بیاد آناستازیا رو ميبرن و دستاشو با طناب میبندن و جنت خاتون شلاقش میزنه به دستور دودوکالفا آناستازیا هم گریه میکنه و میکنه من کاری نکردم،جنت به دودو میگه این خاتون بیگناهه آخه چطور میخواسته سم پیدا کنه؟اما دودو میگه قبول نمیکنه و جنت هم با اینکه دلش نمیخواد باز به شکنجه دادن آناستازیا ادامه میده، بلبل آقا میره یکی از پیشکارا رو بیدار کنه که میبینه آبله گرفته و مرده سریع ميره به اتاق سلطان و میگه این مسموميت نیست این آبله هست و دکترا چک میکنن میبینن واقعا آبله هست،همه سریعا از اتاق میرن بیرون و احمد رو قرنطینه میکنن، صفیه سلطان به درویش میگه نباید کسی بدونه وگرنه شورش میشه..پدر آناستازیا هم میاد به استانبول،آناستازیا رو میندازن زندان جنت مياد و براش غذا میاره و بهش میگه سلطان آبله گرفته و میگن خیلی زنده نمیمونه،حلیمه سلطان به دیدن صفیه سلطان میره صفیه میگه معلومه از بیماری احمد اصلا ناراحت نشدی حلیمه میگه شما هم ناراحت نشدید چون هاندان و درویش تو کارای شما دخالت میکنن صفیه میگه اینطور که معلومه توهم میخوای بامن دشمن شی!حلیمه میگه من راه از روزی که اومدم به قصر راه خودمو پیش گرفتم و همینطوری هم ادامه میدم.صفیه میگه باید از من پیروی کنی تا پسرت به تخت بشینه حلیمه هم میگه کافیه پسرم به تخت بشینه دیگه خواسته ای ندارم.حلیمه بعد از صحبت کردن با صفیه به خدمتکارش میگه به محض اینکه والده سلطان بشم اونو تبعید میکنم، شاهین گیرای به دیدن محمدگیرای میره و میگه از نقشه ای که برای احمد کشیده میگه و ميگه حال نوبت شاهزاده مصطفی هست