به هاندان خبر میدن که راشا حامله هست،صفیه میره به اتاق فخریه و میگه کار تو بود که برادرزاده هاتو بیمار کردی؟فخریه هم گریه میکنه صفیه یه سیلی به فخریه میزنه و داد میزنه و میگه چطور اینکارو کردی؟فخریه میگه من دختر شماهستم از شما یاد گرفتم که قبل از هرچیزی به فکر شما باشم.صفیه هم با عصبانیت میره،شاهزاده مصطفی هم در قرنطینه هست، حلیمه هم پشت در اتاقش از پنجره نگاه میکنه و به بنفشه میگه اون خاتون رو پیدا کردی بنفشه میگه نه پيداش نکردم حلیمه میگه اگه درمانی باشه فقط اون خاتون میدونه،فخریه در اتاقش زندانی میشه،صفیه سلطان به دیدن محمد گیرای در زندان میره و میگه دختر من حاضره به خاطر تو دنیا رو به آتش بکشه تو برای اون چکار میکنی؟راشا رو مخفیانه میفرستن به قصر ادیرنه ولی بنفشه خاتون میفهمه که راشا حامله هست و سریع میره به حلیمه سلطان اطلاع میده،اناستازیا پیش احمد هست و سعی داره با حرفاش به احمد امید بده،هاندان به درویش میگه برام سم پیدا کن اگه احمد بمیره خودمو میکشم اما درویش میگه نه اینکارو نمیکنم.راشا رو دارن میبرن به ادیرنه که به کالسکه ی راشا حمله میشه و آتیشش میزن. صبح:بنفشه خاتون به حلیمه سلطان میگه طبق دستورتون راشاخاتون رو گرفتن و کشتنش،صفیه سلطان پیش شاهین گیرای میره و میگه بعد از مرگ احمد و مصطفی من پیش امپراطوری چنگیز میام،شاهین خوشحال میشه و میگه از انتخاب من پشیمون نمیشید صفیه میگه تو رو نه برادرت رو انتخاب کردم همین موقع محمدگیرای به همراه فخریه سلطان میاد صفیه میگه بزودی محمدگیرای و فخریه ازدواج میکنن شاهین هم بدجور شوکه میشه.هاندان و درویش باهم صحبت میکنن و درویش میگه صفیه سلطان میخواد با برادرای گیرای هم پیمان بشه هاندان میگه راشا حاملست درویش میگه پس تا بزرگ شدنش میتونیم شما رو قائم مقام کنیم همین موقع حاجی اقا میاد و میگه راهزنان جلالی به کالسکه ی راشا حمله کردن و اتیشش زدن از طرفی مردم میخوان شورش کنن چون فکر میکنن پادشاه مرده ذوالفقار آقا داره یکی از پاشاهای خیانت کار رو به پایتخت میاره که نیروهای راهزنان جلالی رو میبینه که دارن میرن به طرف پایتخت و میخواد به پایتخت خبر بده که سعیدکایا از پشت سر چاقو میزاره رو گلوش و دستگیرش میکنه.هاندان از یکی از طبیب ها راجع به حال احمد میپرسه که طبیب ميگه تغییری نکرده همین موقع اناستازیا میاد بیرون هاندان میگه این خاتون هم باید قرنطینه شه ولی طبیب میگه این خاتون به طرز عجیبی هیچ علائمی نداره و بیماری رو نگرفته.
مردم جلوی قصر جمع شدن و همه میگن پادشاه کجاست؟که یه نفر که شبیه سلطان احمد هست رو میارن و میگن پادشاهه چندنفر از بین مردم میان و میگن این پادشاه نیست پادشاه مرده شاهین گیرای هم بین مردمه و میگه حمله،مردم هم به طرف پادشاه جعلی یورش میبرن و همه چیز بهم میریزه. جناب هدایی میاد و هاندان بهش میگه برای احمد دعا کن همین موقع آناستازیا میاد و میگه میخوام برم پیش احمد و هاندان هم اجازه میده جناب هدایی میگه چرا این دختر میره داخل؟ هاندان میگه چندروزه که پیش احمد هست ولی بیماری بهش سرایت نکرده، جناب هدایی هم یه شیء ميده به آناستازیا که توش دعا هست و میگه بزارش بالای سر سلطان،اناستازیا هم اینکارو میکنه. شورشی ها به قصر حمله کردن و درویش میاد و به هاندان میگه شما هم با بقیه زنها به مخفیگاه برید اما هاندان قبول نمیکنه و میگه من میمونم،محمدگیرای میره پیش شاهین و میگه من مجبور بودم پیشنهاد صفیه سلطان رو قبول کنم و اگه فکرمیکنی به تو خیانت میکنم همین الان منو بکش اما شاهین اینکارو نمیکنه، شورشیا به همه جا هجوم میارن پدر آناستازیا هم بین مردم میره و ميگه تو این شورش حتما آناستازیا کمک میخواد و دنبال آناستازیا میگرده،درویش و سربازها هم در قصر با توپ و تفنگ منتظر شورشی ها هستن،یکی از فرماندهان به درویش میگه یعنی باید به طرف اهالی شهر شلیک کنیم؟درویش ميگه ای کاش چاره ی دیگری بود ولی این ها دیوانه شده اند