آناستازیا میره پیش هاندان و میگه چرا تنهایید؟هاندان میگه شورشی ها در راهن دیر یا زود میان داخل بقیه رو فرستادیم به مخفیگاه قصر تو هم برو..شورشی ها جلوی قصرن افراد ینی چری ها هم میان که اسکندر هم همراهشون هست ولی فرمانده ینی چری ها ميگه ما نمیتونیم دخالت کنیم چون فرمانده ی ما پادشاه هست بدون دستور اون نمیتونیم خونی بریزیم،شورشیا میگن اینا همش تقصیر صفیه سلطان هست و میخوان در رو بشکنن پدر آناستازیا هم میرسه، صفیه و فخریه سلطان هم دارن وسایلشونو جمع میکنن که فرار کنن،دودو کالفا میره سراغ حلیمه و میگه باید بریم ولی حلیمه دلربا رو میبوسه و به بنفشه میگه دخترمو به تو میسپارم و بعد خودش میره تو اتاقی که مصطفی هست و در رو قفل میکنه و کنارمصطفی میخوابه و میگه حتی مرگ هم نمیتونه ما رو از هم جدا کنه،صفیه و فخریه دارن میرن که با آناستازیا روبه رو میشن صفیه میگه تو هنوز اینجایی؟برو به مخفیگاه، آناستازیا میگه شما کجا میرید؟پس کی از شاهزاده و سلطان محافظت کنه؟آناستازیا جلوی صفیه زانو میزنه و میگه التماس میکنم نرید با شورشی ها حرف بزنید و بگید که سلطان زندست اما صفیه میگه کی جسارت حرف زدن با اونا رو داره امپراطوری ما تموم شد،و اگه تو هم عقل داری همراه ما میای آناستازیا میگه نه سلطانم من هیچ جا نمیام من سلطان احمد رو تنها نمیزارم،درویش میره پیش هاندان و میگه امشب آخرین شب منه چون تا آخرین قطره ی خونم از شما دفاع میکنم ولی من دیگه فردا طلوع آفتاب رو نمیبینم شما رو نمیبینم بخاطر همین باید یه اعترافی بکنم و میگه من سلطان محمد رو کشتم چون میخواست پسرتون احمد رو بکشه، بخاطر شما اینکارو کردم چون عاشقتون هستم از همه پنهان کردم حتی از شما ولی میخواستم حالا که دارم به سوی مرگ میرم از احساسات من خبرداشته باشید و میره،فخریه و صفیه میخوان از قصر برن که حاجی آقا میاد و میگه والده سلطان دستور داده که کسی از قصرخارج نشه و نمیزاره که برن،آناستازیا کنار احمد دراز کشیده که یاد حرفای شیخ هدایی میوفته واون شیئی که شیخ داده بود رو میندازه گردنش و از اتاق احمد میره بیرون(از اینجا به بعد بازیگر نقش آناستازیا عوض میشه و برن سات جایگزینش میشه)اناستازیا میاد بیرون، صفیه و هاندان سلطان هم در برج عدالت دارن نگاه میکنن.
اناستازیا داد میزنه و میگه آقایان دست نگه دارید گوش بدید سلطان احمد و شاهزاده مصطفی زنده هستن درسته بیمار شده ان ولی هنوز زنده ان اما یکی از مردها که قصد بهم ریهتن اوضاع رو داره ميگه دروغه و به طرف اناستازیا تیر شلیک میکنه و اناستازیا روی زمین میوفته همه فکر میکنن اناستازیا مرده اما یهو اناستازیا بلند میشه اون زن جادوگر که حلیمه سلطان دنبالش میگرده هم داره نگاه میکنه و لبخند میزنه، اناستازیا میگه سلطان خوب میشه اگه باور نمیکنید روز حقوق دهی بیاید اینجا اون روز منو کنار سلطانتون میبینید پدر اناستازیا هم بین مردمه و صدای اناستازیا رو میشنوه،مردم قانع میشن و برمیگردن خونه هاشون،پدر اناستازیا میخواد وارد قصر بشه که یه سرباز جلوشو میگیره و پدراناستازیا هم میگه من دخترمو گم کردم ولی توقصره باید برم پیشش ولی سرباز قبول نمیکنه پدراناستازیا هم میگه بت پول میدم سرباز هم میگه اگه چیزی که گفتی راست باشه کمکت میکنم ولی الان برو،آناستازیا به حرم برمیگرده هاندان میاد و میگه چطور نجات پیدا کردی؟اناستازیا هم دعایی که شیخ هدایی داده بود رو از زیر لباسش درمیاره و معلوم میشه که گلوله به اون دعا برخورد کرده و از
آناستازیا محافظت کرده ولی اناستازیا از شدت ضربه ی گلوله از حال میره،شاهین گیرای عصبانی هست و میگه این خاتون از کجا پیداش شد ولی محمدگیرای سرزنشش میکنه به خاطر کاراش ذوالفقار و افرادش در ارودگاه شورشی های جلالی زندانی هستن که ذوالفقار میبینه که یه دختری رو اوردن که داره میگه من خاتون برگزيده ی سلطانم،باردارم اون همه شما رو گردن میزنه ولی زندانیش میکنن،ذوالفقار رو میبرن پیش قلندر، قلندر میگه ما با سربازا مشکلی نداریم فقط با پادشاه مشکل داریم،ذوالفقار میگه پادشاه دوست ماست و اهانت به اون رو اهانت به خودمون ميدونیم سعید کایا میگه پادشاه و شاهزاده مصطفی آبله رفتن دیر یا زود میمیرن،قلندر میگه اگه میخوای خون بیشتری ریخته نشه به ما کمک کن