کوسم توسط جناب هُدایی مسلمان میشه.احمد به دیدن مصطفی ميره و حلیمه خیلی خوشحالم که بهبود پیدا کردید اما مصطفی میگه داداش میخواستن منو هم مثل تو ببرن روی تخت و برام لباس جنگی بدوزن احمد هم بدجور به حلیمه نگاه میکنه، حاجی آقا به کوسم میگه الکی اذیتت کردیم چون هدیه ی صفیه سلطان بودی اذیتت کردیم منو ببخش کوسم میگه حالا که در حقم بدی کردی برای جبرانش نذار کس ديگه ای به خلوت سلطان بره حاجی آقا میگه مطمئن باش سلطان دیگه به جز تو به کس دیگه ای نگاه نمیکنه کوسم میگه قبلا که هی خاتون میومد اون دختر اسمش چیبود؟راشا؟حاجی آقا میگه اون مرده و باردار هم بود که مرد ولی ما گفتیم که آبله مرده..ذوالفقار موفق میشه دستاشو باز کنه و فرار کنه ولی افراد جلالی متوجه میشن و دنبالش میرن..احمد به حاجی آقا ميگه به صفیه سلطان بگید بیاد..صفیه سلطان به اتاق فخریه میره و میگه باید با دوریش پاشا ازدواج کنی..محمد و شاهین گیرای رو میندازن زندان ولی محمد شاهین رو میزنه و باهم درگیر میشن نگهبانا میان و محمد رو میندازن تو یه زندان دیگه..همون سربازی که قرار بود به بابای کوسم کمک کنه به جنت خاتون همه چیز رو میگه و انگشتر مادر کوسم رو هم میده به جنت صفیه سلطان به دیدن احمد میره و میگه هر کاری که کردم به خاطر دولت عثمانی بود احمد ميگه دولت عثمانی منم و تا زمانی که من نفس میکشم هیچکس نمیتونه به جای من جانشین انتخاب کنه و میگه شما رو به قصر قدیمی میفرستم صفیه میگه قردادی که بسته بودیم هنوز هست و نمیتونید منو تبعید کنید ولی احمد تمام پولای صفیه رو بش میده و قرارداد رو پاره میکنه و میگه هرچه زودتر وسایلتونو جمع کنید..صفیه هاندان رو میبینه و هاندان به حالت تمسخر میگه اگه چیزی کم داشتین بگيد چون قصر قدیمی خیلی ناقص هست صفیه میگه من به اون قصر نمیرم تو میری..صفیه میره به اتاقش و به جنت میگه سریع به ماه پیکر خاتون بگید بیاد..هاندان به دیدن درویش ميره و میگه باید از پایتخت بری چون معلوم نیست شاید پسرم رو هم مسموم کنی..کوسم میاد پیش صفیه و صفیه میگه بیا ماه پیکر ولی کوسم میگه از این به بعد اسمم کوسم هست صفیه میگه سلطان میخواد منو تبعید کنه من تورو به این قصر آوردم بهت ارزش دادم باید از سلطان بخوای که منو تبعید نکنه کوسم میگه من با سلطان موافقم و وقت رفتنتون رسیده.
شب:وقتی همه تو حرم خوابن احمد به اتاق کوسم میاد و بیدارش میکنه و میبره به یه اتاقی که پر از لباس ها و جواهرات زیبا هست و همه رو هدیه به کوسم میده کوسم هم خوشحال میشه و احمد رو میبوسه احمد یه گردنبند زیبا هم به کوسم هدیه میده صفیه به خاطر رفتن از قصر ناراحته و با جنت و بلبل حرف میزنه و اشک میریزه جنت هم داره گریه میکنه که میخواد دستمالشو دربیاره یکدفعه انگشتر مادر کوسم میوفته رو زمین جنت انگشتر رو برمیداره و قضیه ی انگشتر و پدر کوسم رو بهش میگه..صبح: کوسم در اتاق احمد از خواب بیدار میشه ولی احمد نیست یکدفعه متوجه ی تابلوی نقاشی میشه که خون زده شده رو صورت کوسم در نقاشی