خلاصه قسمت 25 سریال ماه پیکر

ناسو آقا سعی داره احمد رو راضی کنه که به جنگ بره اما درویش مانعش میشه، ناسو با صفیه ملاقات میکنه و صفیه میگه باید احمد به جنگ بره و از قصردور بشه، صفیه میگه دختری که آوردی اسم پدرش انزو هست؟ناسو میگه بله تاجر انزو صفیه میگه اون به استانبول اومده اورا بکشید😨احمد میره پیش کوشم و میگه هنوز در فکر نقاشی هستی کوشم میگه نه بفکر آینده هستم چون اون زن جادوگر به من گفت تمام عزیزانت رو از دست میدی، من بخاطر تو میترسم احمد، احمد میگه به من هم گفت که در آینده مصطفی به جای تو به تخت خواهد نشست باید دید چه میشود..جنت و بلبل آقا با نصیب آقا(همون سربازی که با پدر کوشم در ارتباط هست)ملاقات میکنن و بهش یه سری دستورات ميدن .درویش به دیدن شاهین و محمدگیرای در زندان ميره و شاهین تهدیدش میکنه و میگه اگه ما رو آزاد نکنی به سلطان میگیم که تو هم یه خائن هستی درویش خندش ميگيره و میگه هرچقدر میخواید فریاد بزنید شاید صداتون به سلطان برسه... احمد و کوشم در کنار هم هستن و کوشم میگه"من شاهزاده ها و سلطان های زیادی برای تو می آورم"احمد میگه "اسم اولین شاهزاده را عثمان میگزاریم"
صبح: همه ی خدمه دارن وسایل صفیه سلطان رو جمع میکنن که برن یکی از خدمه به بلبل ميگه انگشتر صفیه سلطان اگه جز اموال شخصی نباشه توسط خزانه گرفته میشه بلبل میگه این انگشتر مال خرم سلطان بوده که به نوربانو سلطان داده شده و بعد از اون به صفیه سلطان رسیده و جز اموال شخصی هست..کوشم میره پیش جنت و میگه تو از من ناراحتی؟هرچند خیلی به من بد کردی ولی داشتم باور میکردم که قلب داری جنت میگه من یه روزی مثل تو بودم اما بعد فهمیدم برای زندگی کردن در این قصر باید قلب و وجدان رو کنار بزاری،کوشم ميره پیش بلبل میگه اگه بخوای میتونم کاری کنم که بمونی اما بلبل قبول نمیکنه  همه تو اتاق سلطان برای خداحافظی از صفيه سلطان جمع شدن، صفیه و فخریه هم میان صفیه سلطان وقتی میخواد با سلطان حرف بزنه حالش بد میشه و روی زمین میوفته و از دهنش خون میاد بیرون طبیب رو خبر میکنن و میگن صفیه سلطان از غصه اینطوری شده احمد هم دلش به رحم مياد و میگه ميتونه تا زمان بهبودی در قصر بمونه،همین که احمد از اتاق بیرون ميره صفیه بلند میشه و یه چیزی از دهنش درمیاره بیرون فخریه میگه سلطانم بلند نشید ولی بلبل و جنت میگن اینا همش نقشه بوده و قلب کبوتر گذاشته بوده تو دهنش برای خونریزی و به طبیب هم پول دادن فخریه تعجب میکنه.
نصیب آقا با چند نفر میره سراغ انزو و دستگیرش میکنه...کوشم در اتاقش هست که جنت مياد و ميگه یادمه یه روز همش از برگشتن پیش خانوادت میگفتی ولی الان اینجا رو خونه ی خودت میدونی کوشم میگه خودت رو جای من بزار جنت(یعنی منو درک کن)جنت میگه منم زمانی مثل تو بودم پادشاه قبلی خیلی منو دوست داشت دوبار به خلوت رفته بودم اما برای بار سوم نتوانستم برم چون یکی از خاتون ها روی بالشت من سم ریخته بود و باعث شد که صورتم اینطوری بشه و میگه کوشم زیبایی در یه شب از بین میره پس بهتره مواظب باشی کوشم میگی چه کسی اینکارو باهات کرد؟ جنت ميگه نميدونم هيچوقت نفهميدم 
احمد به پایگاه ینی چری ها میره همین موقع ذوالفقار با حالی درمانده میرسه و به احمد میگه شورشی ها میخواستن به پایتخت حمله کنن ولی وقتی فهمیدن حال شما خوب شده عقب نشینی کردن اما اونا خاتون شما "راشاخاتون" رو گرفتن و راشاخاتون حامله هست احمد عصبانی میشه و میگه فورا آماده شید خودم شخصا به جنگ باهاشون میرم، به قصر خبر میدن که سلطان احمد به جنگ رفته درویش هم سریع آماده میشه و دنبالشون میره،هاندان هم نگرانه. .بلبل به صفیه خبر میده و میگه سلطان بدون اینکه شاهزاده رو ببره رفته به جنگ صفیه هم میگه به حلیمه خبر بدید بیاد،صفیه به حلیمه میگه تا کی میخوای در نگرانی برای پسرت باشی الان فرصت مناسبی برای پادشاه کردن مصطفی هست تو یبار میخواستی محمود رو به سلطنت برسونی اما نتونستی چون اون موقع من در مقابلت بودم ولی برای مصطفی من در کنارت هستم و میگه تا فردا ظهر فکراتو بکن دیگه همچين فرصتی گیرت نمياد...حاجی آقا متوجه میشه که حلیمه رفته دیدن صفیه سلطان و میره به اتاق هاندان (کوشم هم در اتاق هاندان هست)و ميگه حلیمه به دیدن صفیه رفته هاندان هم نگران میشه و میگه اونا دست به کار شدن.