خلاصه قسمت 26 سریال ماه پیکر

منکشه خاتون به حلیمه سلطان میگه نباید به صفیه اعتماد کنید اما حلیمه میگه صفیه داره قدرتشو از دست ميده بخاطر همین مجبوره از مصطفی استفاده کنه و من هم ديگه نمیتونم با ترس از مرگ مصطفی زندگی کنم..در پایگاه جنگی: احمد یه روبان در دست اسکندر میبینه و میگه آن را از کجا آورده ای؟اسکندر هول میشه و روبان رو میندازه تو آتیش احمد میگه اگه خاتونی که اینو بت داده بفهمه روبان رو در آتیش انداختی عصبانی میشه! و لبخند میزنه و میگه اون خاتون کیه؟ اسکندر میگه نمیدونم فقط یبار در شهر دیدمش هاندان به هدایایی که احمد به کوشم داده نگاه میکنه و میگه پسرم به تو خیلی اهمیت میده و تو لایقش هستی ولی ارزش خودتو بدون و کاری نکن که خاتونا بهت حسادت کنن و خودتو از بلا دور کن، هاندان میگه تو این روزها به خلوت میری هنوز مژده ای نداری به من بدی کوشم میگه هنوز نه ولی حسش میکنم و احتمالا بزودی این خبر خوش رو میگیرید همین موقع حاجی آقا میاد و به هاندان سلطان میگه که صفیه سلطان میخوان شما رو ببینند حلیمه و منکشه خاتون به عمارت انجیر میرن(همون جایی که صفیه گفته بود اگه تصمیمتو گرفتی بیا اونجا)از طرفی صفیه به هاندان میگه حلیمه دیشب به من گفت که منو در قصر نگه میداره اگه مصطفی رو به تخت بشونم هاندان میگه از کجا بدونم که شما حقیقت رو میگید؟؟صفیه میگه اگه ما رو باور نداری حلیمه رو تعقیب کن و ببین در عمارت انجیر با چه کسانی ملاقات میکنه هاندان میگه چرا اینا رو گفتید؟صفیه میگه صلح میخوام میخوام تو این قصر بمونم .حلیمه به عمارت انجیر میره ولی اونجا چندتا فرمانده منتظرش هستند حلیمه میگه شما اینجا چه کار میکنید؟ یکی از مردا میگه شما به ما نامه دادید که جون شاهزاده مصطفی در خطر هست بخاطر همین اومدیم و نامه رو میده به حلیمه، حلیمه هم نامه رو میبینه و میفهمه که تله هست ولی ديگه دیر شده و حاجی آقا و دودو کالفا میان و دستگیرش میکنن و میبرنش پیش هاندان،حلیمه میگه این یه تله هست و صفیه سلطان میخواد ما رو باهم دشمن کنه اما هاندان سلطان اصلا گوش نمیده و تبعیدش میکنه به قصر قدیمی، کوشم سعی داره هاندان رو از تصميمش منصرف کنه ولی هاندان میگه تو ذهن زیباییت رو درگیر این مسائل نکن و هرگز دیگه به خاطر تصمیماتم بامن بحث نکن کوشم هم ناراحت میشه و به اتاقش برميگرده،حیلمه هم با مصطفی خداحافظی میکنه..حلیمه داره میره که مصطفی میاد و میگه مادر نرو منو هم ببر اما کوشم میاد و میگه شاهزاده اگه شما برید پس چه کسی مراقب ما باشه کوشم به حلیمه میگه من مراقب شاهزاده هستم،حلیمه میره 
جنت به کوشم میگه مراقب مصطفی باش کوشم میگه چرا اینو گفتی؟جنت میگه فقط همین رو میتونم بگم باید مراقب شاهزاده باشی.
فخریه سلطان هم هنوز با محمد گیرای در ارتباطه و براش نامه مینویسه محمد و شاهین گیرای تو زندانن که ریحان آقا مياد و میگه درویش منو در دریا انداخت ولی یه ماهیگیر منو پیدا کرد و من زنده موندم و میخوام شما رو آزاد کنم تا باهم از درویش انتقام بگیریم و برای اینکار باید یه نامه برای فخریه سلطان بنویسید محمد هم قبول میکنه، سربازا میرن جلوی حاجی آقا رو میگیرن و میگن چرا فرمانده ها رو زندانی کردید؟و باید آزادشون کنید(همون فرمانده هایی که به دیدن حلیمه اومده بودن)و ميخوان آشوب به پا کنن حاجی آقا هم به هاندان خبر میده...شب: یه سرباز یه چاقو به یکی از پیشکارا میده و ميگه دستور سلطانمون هست و باید شب به اتاق شاهزاده بری...شب: کوشم پیش شاهزاده هست و وقتی شاهزاده خوابش میبره از اتاق میره بیرون از طرفی احمد و افرادش به شورشی ها حمله میکنن...اون مردی که اجیر شده شاهزاده رو بکشه به اتاق شاهزاده مياد و میخواد شاهزاده رو خفه کنه که کوشم مياد تو اتاق و با اون مرد درگیر میشه همین موقع دودوکالفا میرسه و چاقو میخوره اون مرد فرار میکنه و به سربازی که بهش گفته بود اینکارو انجام بده میگه نتونستم اون سربازهم میکشتش..کوشم با عصبانیت مبره سراغ صفیه و ميگه میخواستن شاهزاده رو بکشن کار شما بوده اما صفیه میگه کار من نیست کار هاندانه، کوشم ميره به اتاق هاندان و میگه صفیه شما رو متهم کرد ولی من باور نکردم هاندان هم میگه کار من نبوده اون میخواد بین من و پسرمو خراب کنه   احمد و افرادش هم راشا رو نجات میدن...محمدگیرای به فخریه پیغام میده که بره به همون جایی که همیشه باهم ملاقات میکردن فخریه هم میره و اونجا ریحان آقا رو میبینه.